با رفتن برف، این برفتن مرت!.

مرد بهمن، که اگر بفهمند!. 

چشم به دختر بارفتن دارد و.

.برف بر تن من، مانده هنوز!.

چشمش چکه می‌کند و فرومی‌افتد چشم به کف. 

به برف، به گل.

به خاک.

تا به کف کفش رفتن!.

می‌روفم برف شانه‌ام را، و سوزنهای کاج را.

می‌لغزند و.

می‌چرخند. 

نه برفتار برگ و برف!. 

که به ثانیه شمار عجول!. 

و می‌افتند.

و حبه‌ای که فرو می‌سرد به سردی!. 

از گردن به میانگه دو کتف!. آب حبه‌ی برف.

و زیر پا. پررق پررق و قورروپ و قررپ!. 

اکنون، یکی شده. 

شماره‌ی دو چشم برفتن با کفش بارفتن!.

روی هم.

۲۴.ء

اما، ۱۲ نشده هنوز!. 

ساعت!.

پررق.

قررپ.

پرررق. 

مرد بهمن، همین برفتن!. 

چشم به بارفتن و میل به رفتن دارد هنوز!.

. . . . . . ء

#شعر #ساسان_بهادرخان

همین بهمنی که رفت!. از هزار و سیصد و نود و هفت!

اینستاگرام @sasan_bahadorkhan


مشخصات

آخرین جستجو ها