آبروریزی چشم!. ببخشایید مرا!.
آبریزی چشم دارم، میدانم!.
حساسیت فصلی، آنهم؛
به ندیدن گلهای عاشق!
و دریغشان را دارم!
وای عشق و دریغش!.
سرفه که نه!
ولی تا بتوانم و تاب بیاورم.
به تب میرسد! ولی هقهق نمیرسدبه لب!
ملالی ندارم و نمی نالم!.
دمی و مدی دارد و میرود.
ولی وااای آلاله! واهاای شقاهق هقهق!.
چه آوردی به روزم! ای دل عاشق!.
ای دل عاشق! هق هقهق!.
چشمم، چشم عاشق!
با چه عشقی؛ چشمه ی غم شد!.
کاش ای چشم، نبودت!. چه نم و چه اشکی!.
تار و تر، تیره و ابریتر.
حساس بود و رسوا، وسواس هم شد!.
من حساسم به ندیدن گلهای عاشق!.
آبروریزی چشمم!.
با چه عشقی! و چه اشکی!.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . .
من هم از حساسانم!. من همان، ساسانم!.
ساسان بهادرخان پانزدهمین روز سال؛ سال سیل؛ سال عام السیل!.
نیمی از فروردین گذشت، از سال یکهزار و سیصد نود وهشت!
#شعر #شاعر #ساسان_بهادرخان تلگرام و توئیتر: @sasanbah
@sasanbah
به کانال من تشریف بیاورید!.
https://t.me/joinchat/AAAAAEPNC5-HOxS7aWU5eg
درباره این سایت